ماجرا این است: کم کم کمیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضه ی کالا گرفت
احترام یا علی در ذهن بازوها شکست
دست مردی خسته شد پای ترازوها شکست
فرق مولای عدالت بار دیگر چاک خورد
خطبه های آتشین متروک ماند و خاک خورد
زیر بارانهای جاهل، سقف تقوا نم کشید
سقفهای سخت، مانند مقوا نم کشید
با کدامین سحر از دلها محبت غیب شد؟
ناجوانمردی هنر، مردانگی ها عیب شد؟
خانه ی دلهای ما را عشق خالی کرد و رفت
ناگهان برق محبت اتصالی گکرد و رفت
اندک اندک قلبها با زرپرستی خو گرفت
در هوای سیم وزر گندید و کم کم بو گرفت
غالبا قومی که از جان زرپرستی می کنند
زمره ی بیچارگان را سرپرستی می کنند
سرپرست زرپرست و زرپرست سرپرست
لنگی این قافله تا بامداد محشر است
شعر از مرحوم حسن حسینی
نویسنده » محمد امامی » ساعت 12:2 عصر روز پنج شنبه 84 مهر 21